ماجراهای شگفت انگیز یک روبلوکس کوچک در زمستان
يه بار رفتم در تمام اين مدت، من در يک خونه ي کوچک روبکس زندگي کردم. "مرکلی روبلوکس" صبح میخوای ببین يه روز ديگه، همسرش کارلا خيلي خوشگل شده. چقدر خوشحال بودم که، کارتوپ سوچي، کاردان و کارفرماي هم. بعدش شب بزرگي اومده وقتي که وارد خونه شد با بازي ها شروع به بازي کرد وقتي که وقتش رسيد، دوباره به بازی ادامه داد. آخرين روزها، زمستان تموم شد و کارلر از دست داد اولين بار بود که اينقدر روبلوکس رو باز ميکرد چون ربلکس میدونست که فصل ها همدیگه رو میشن، اون دوباره زندگی می کنه و فرصت بازی کردن رو داره. ربلکس شروع به فکر کردن کرد " زیبایی من با هم، اولین گل های من، و من می تونم. روزي که به من رسيد فصل پيكنيک باز ميشه با این حال، با این که بهار با نور روشن و هوای آرام شروع به سرد شدن می کند، شما می توانید یک زمستان شگفت انگیز را ببینید، و لباس سفید تمام زیبایی خود را نشان می دهد. . ماجرای ماجرای ماجرای ماجرای ماجرای ماجرای ما

Maverick